در این دنیای نامرد، پسرکوری عاشق دختری شد. دختر هم عاشق او شد. پسر همیشه به او می گفت: اگر بتونم بیناییم رو به دست بیارم با تو ازدواج می کنم.
دست بر قضا، شخص مهربانی چشم هایش را به پسر داد. پسر پیش دختر رفت تا این خبر را به او دهد که متوجه شد دختر کور است.
او به دختر گفت: دیگه تو رو نمی خوام چون تو کوری. دختر لبخند تلخی زد و گفت: دیگه منو نمی خوای؟ عیبی نداره ، اما حدا قل مرا قب چشمام باش.